فاحشه روی تخت دراز کشیده بود. کافه لاوو معروفترین کافه ی ایتالیایی نیویورک با مشتری های خاص پولدارش دیگر داشت کم کم آماده بستن می شد. مردان با صورت هایی قرمز از ماتیک تند رقاصه ها و زن ها با صورت هایی گل انداخته از رقص با مردان، روانه ی خانه اشان بودند. فاحشه کارش تمام شده بود و روی تخت دراز کشیده بود. با دوستش که شغلی مثل خودش داشت پنت هوسی اجاره کرده بودند و الآن زیر نور کامل ماه به فکر فرو رفته بود، فکر مشتری هایش.

 

آن روز سه مشتری داشت. اولی پسری عرب بود، که خودش را شاهزاده معرفی می کرد. از مشتری های دائمش بود و دائم از او می خواست که همراهش به عربستان برود. تا حالا چند بار جواهرات بوچلاتی برایش خریده بود. خودش میگفت از شعبه ی میلانش میخرد. از او بعید نبود. با این همه پول مفت نفت. هدیه­ی آخرش دو میلیون دلاری می ارزید. فاحشه اما هدیه ها را قبول نمی کرد. اگر دنبال هدیه بود، فاحشه نمی شد. محدودیت را دوست نداشت. می دانست اگر ازدواج کند، همین شاهزاده سعودی که الآن مثل سگ برایش دم تکان می دهد، گوشه­ی اتاقی محبوسش می­کند و چهارتا بچه روی دستش می گذارد و می رود دنبال فاحشه­ ای دیگر.

مشتری دوم روس بود. اندام درشتی داشت. برای اولین بار پیش او آمده بود. کارش که تمام شده بود راضی و خوش­نود رفته بود. می دانست دنبال چه می گردد و می دانست چه می خواهد بکند. نه حرفی زده بود و نه خودش را چندش آور لوس کرده بود. آخر سر هم انعام خوبی روی میز گذاشته بود. انعام به کنار، برای این فاحشه باید 20 هزارتا خرج می کرد که نصفش در جیب کافه چی می رفت.

اما این دو مشتری، کاری به فکر فاحشه نداشتند. فکر فاحشه مشغول مشتری سوم بود. مشتری که عجیب غریب بود. اصلا خنده دار بود کارهایش. از همان اول که آمد و عوض سلام، دستش را تا بناگوش بالا آورد انگار احترام نظامی میگذارد.

چشمانش یکجا آرام نمی گرفتند، مخصوصا وقتی به صورت فاحشه می افتادند سریع مسیرشان را عوض می کردند روی اثاث خانه. مشتری جوانی بود بیست و سه بیست و چهار. اندامی کشیده. سینه رو به جلو و سر اندکی خم به سمت پایین. موهایی نه صاف و نه مجعد. چشمانی آرام. بی رنگ. بی زرق و برق. آرام آرام.

فاحشه با خودش فکر می کرد که امشب از آن شب هاست. مشتری اش یا از آن دسته بچه پولدارهای آسیایی است، که برای بار اول به همچو مکانی می آید و الان در حال خجالت کشیدن است، یا مشکل روانی دارد و قرص و مشروبی بالا می اندازد و اصلا حواسش نیست که برای چه به آنجا آمده است. برایش مشروب باز کرد و با عشوه به سمتش رفت تا بدنش را بیشتر به او نشان بدهد. روی تق تق کفش هایش حساب ویژه ای باز کرده بود برای جلب توجه جوان. پسر در خیالات خودش اما حتی سر از روزنامه­ ی روی میز بر نداشت. فاحشه تا یک قدمی جوان رسید ولی جوان سرش را بالا نمی آورد. دختر که غرور ایتالیایی اش نمی گذاشت از این بیشتر جلو برود، پشتش را به او کرد و  در دل گفت: به درک، یک ساعت که تحملش کنم ده هزارتایم را می گیرم.

دختر روی صندلی نشست و به پسر خیره شد. پسر انگار داشت خودش را کم کم پیدا می کرد. آرام شده بود. سکوت سردی برقرار شد. دختر کلافه با ساعت رولکسش ور می رفت. کم کم به این فکر افتاد که بخوابد که پسر سکوت را شکست:« چند سالته ؟»

دختر جواب داد :«به تو چه ؟»

-         بیست هزارتا پول دادم که ...

-         برای چی پول دادی؟

-         که با تو حرف بزنم. حرفای زیادی دارم ...

دختر پرخاش کرد:« اشتباه اومدی. روانشناس چهارتا خیابون پایینتر مطب داره. من با کسی حرف نمی زنم. کنارشون میخوابم»

-         چرا ؟! چرا اینکارو میکنی ؟!

-         چرا؟! چه سئوالی. داداشمون از کره مریخ اومده. واقعا نمیدونی چرا؟!

-         نه. واقعا نمیدونم.

-         برای پول

دختر این را گفت و بیخیال یک پایش را جوری که پسر ببیند روی پای دیگرش انداخت. اما پسر توجهی به این چیزها نداشت و ادامه داد:«چقدر؟ »

-         خیلی. اونقدری که بشه یه زندگی رو باهاش ساخت.

-         مثلا چقدر؟! با چقدر یه زندگی میسازی ؟!

-         مثلا ... چه می دونم. اینا چیه میپرسی. مثلا با ده میلیون.

پسر سکوت کرد. دختر بی حوصله نشان می داد خودش را، اما داشت کم کم جذب پسر می شد. حرفهایش مثل چشمهایش آرام بود. عمق داشتند. می شد در حرفهایش غرق شد. از آنها نبود که صدایشان برود روی مخ. مته شود روی اعصاب. دختر گفت:«عجیبه برات؟! از این که کسی برای پول تنش رو بفروشه تعجب کردی ؟! خوب خیلی ها شرفشون رو می فروشن، من تنم رو. من بهترم یا اونا؟ اصلا تو کجا زندگی می کردی که این چیزا رو ندیدی؟»

پسر گفت:« من؟! بهشت .»

-         هه هه هه هه ... بهشت ؟! اسم یه روستاست؟!

-         مردم وقتی می میرند کجا میرند؟! بهشت یا جهنم. من بهشتی ام. همنشین قدیسین.

-         چی می خوری؟! داشمون بدجور قر و قاط کرده. میخای بزنگم تاکسی ببرت پیش مامانت؟ خیلی حالت بده. رودل کردی. داری چرت میگی ... هه هه هه هه ... بهشت.

اما قیافه ی پسر به آدمهای پاتیل و نعشه نمی خورد. سالم بود و قبراق. خوش نفس خوش نفس. هنوز سرش پایین بود. شیشه عطری از جیبش در آورد. هنوز در آن را باز نکرده، بوی عطری عجیب فضا را در برگرفت. زمینی نبود. درش را که باز کرد، نوری در اتاق پخش شد. و عطری که هزار بار از عطرهای زمینی خوشبوتر بود...

دختر هاج و واج ایستاد. به معجزه اعتقادی نداشت. اصلا به ماوراء ایمان نداشت. از همان ایام که به زور پدر در صحن کلیسا دعا می خواند، آیات کفر را زمزمه می کرد. به سمت پسر رفت و شیشه را از او گرفت. اما شیشه دیگر نوری نداشت. عطری هم در کار نبود. پسر خندید. حالا او حالت بی اعتنایی به خود گرفته بود. دختر پرسید:« آن نور چه بود؟!»

پسر گفت: « هر چه بود دست تو به آن نمی رسد.»

-         چرا؟

-         واقعا نمیدانی چرا؟

دختر یک لحظه خجالت زده شد. این چند سال زندگی اش خوب نبود. می دانست فاحشه ها زیاد عمر نمی کنند. برگشت طرف آیینه. چروک های ریزی زیر چشمهایش و گونه هایش خودنمایی می کردند. سنی نداشت. زود پیر میشد.

-         پس آن همه مرد چه ؟ آنها گناهی ندارند ؟

پسر گفت:« مطمئنی من به دیدن آن مردها هم می روم؟»

دختر هنوز خودش را در آیینه نگاه میکرد. پسر دیگر در اتاق نبود. انعامی روی میز بود با همان بوی عطر. چکی ده میلیون دلاری. دختر از لجش چک را در آتش انداخت. بدش آمده بود. از خودش. از خدا. از همه چیز.

فردای آن روز با مشتری های بیشتری خوابید، تا خاطره ی آن پسر را فراموش کند. و فرداهای آن روز با تعداد بیشتر و بیشتر. ولی همیشه چشمان آرام پسر، جلوی چشمانش بود. پسر بهشتی!

صبح روزی که 50 سالش تمام شد و در بستر بیماری نفس­های آخرش را می کشید، در حال مرگ یک نفر بالای سرش ایستاد، ودستش را به سمتش دراز کرد. در دستش زنجیری از آتش بود. پیرزن به چشمهایش نگریست. همان چشم­ها بودند.

 

=============================

پ ن1: داستان از خودم بود.

پ ن2: اولین داستانم پس از سالها. فقط خواستم ذهنم منجمد نشود. تا نوشتن یک داستان خوب(که شاید هرگز ممکن نشود) میلیون سال نوری فاصله عمودی دارم.

پ ن3: دنبال درس عبرت و اتفاق عجیب غریب نباشید. داستان عادی است. عادی ...

 

تِمِ داستانتون چرا غربیه!؟

سابقه ی زندگی در غرب رو درید یا متاثر از رمان هاییست که می خونید و فیلم هایی که می بینید؟
پاسخ:
اونجا که زندگی نکردم
کلا فضای این داستان نمی تونست داخلی باشه. داستانی بومی نبود. کلا غربی بود
 
 
بله
مثلا می تونست مربوط به زمان قبل از انقلاب در ایران باشه داستانتون

اونچه مورد سوال من هست اینه که دلیل گزینش چنین موضوعی چی بوده؟
و زاده شدن چنین اثری چه هدف و بُن مایه ای داشته!
پاسخ:
اولین هدفش این بود نذارم ذهنم بیشتر منجمد بشه

هدف خود داستان رو هم خواننده ها باید بگن. نه نویسنده ها !!!
اما این داستان (که یه نوع فانتزیه) شاید بخاد بگه هدایت برای همه هس.شایدم چیزای دیگه
 
 
نه ببینید چیزی فراتر از این مد نظرم هست، البته به تمرین نیاز هست و این خیلی تمین خوبی هم بود. هدف داستان مد نظرم نبوده به هیچ وجه! برداشت از محتوای داستان پس از نوشتن داستان باچیزی شاید شبیه به پدیده ی مرگ مولف به عهده ی خواننده ست. این به کنار
بحث این هست که چرا این تِمِ غربی؟
اون هم وقتی که فرد این مدل زندگی رو تجربه نکرده
من گمان کردم سابقه ی زندگی در آمریکا رو دارید که چنین زمینه ای رو در دست گرفتیدبرای بیان پیامتون.
مثلا وقتی رضا امیرخانی از زندگی در غرب می نویسه توی بیوتن ش مشخصه که تقلیدی نیست سبک نگارش ش و حاصل تجربه ی شخصیشه! اون لحظاتی رو که ثبت می کنه از دیده گذرونده و در خیال بهتر پرورده شون می کنه و داستانرو روایت می کنه. ولی این سبک نوشتن برای کسی که تجربه ای به جز خوندن آثار دیگران و دیدن فیلم ها در این زمینه نداره خیلی جون دار نمی تونه بشه.
شاید خودتون واقف هستید که در خلق اثر هنری اونچه باعث دوام و به دل نشستن می شه عمقِ احساس و تجربه ی پشت کلامه. مثلا من اگر یک دختر عشایر هستم که دست به قلمش هم خوبه دسته بر قضا، دلیلی نداره که برای نوشتن یک داستان بیام از زندگی یک پرنسس انگلستانی بنویسم که نهایت تجربه م از اون نوع زندگی داستان هاییه که به قلم سایرین نوشته شده و فیلم هاییه که دیدم! تجربه ی زنده و ملموس من مثلا ایل و کوچ و چشمه و تیراندازیه و...
نمی دونم چقدر تونستم منظورم رو برسونم ولی اینکه برای بیان یک پیام بیام سبکی رو اتخاذ کنم که لمسش نکردم اتفاق های خوبی در انتظار آینده ی هنر و ادبیات نخواهد بود!

 
پاسخ:
اینو که قبول دارم. ولی منم همون مثال شما رو اگه بخوام ادامه بدم میرسیم به رضا امیرخانی در قیدار . تهران دهه 50. یا میرسیم به من ِ او. تهران سال 1300.نویسنده در اون فضا نبوده. مسلما احساس زنده ای هم نداشته (البته در خیلی از جاهاش نه همه جاش). پس چطور قصه اش رو روایات میکنه و به دل هم میشینه، حتی بیشتر از بیوتن.

البته من خودم رو با امیرخانی نمیخام مقایسه کنم (مسلما نمیخام) اما یک نویسنده خوب باید بتونه تو هر چهارچوبی قصه بگه، حتی اگه تجربه شخصی نداشته باشه.
ولی خب اگه تجربه شخصی داشته باشه مثل تولستوی تو جنگ و صلح، شاهکار می آفرینه. ما هم که تولستوی بشو نیستیم.
خلاصه باید چهارچوب های مختلف رو امتحان کرد. اینقدر نوشت تا قصه ی خوب ظاهر باشه.
 
 
 
سلام داستان جالبی بود
ممنون
پاسخ:
سلام
خواهش می کنم
 
 
راست ش این که بعدش چی می شه واقعاً برام مهم نیست؛ بعدش جهنمه یا بهشت، هست یا نیست ... . به نظرم به ترین سنجش واسه این باورها همینه که منهایِ او ورِ پل شون چه قدر می ارزن. چه قدر دنیا رو به جایِ به تری تبدیل می کنن و چه قدر می تونن تو زنده گی به کار بیان؟ 
توصیفِ دمِ مرگ و شخصیتایی که با تهِ بودن شون درگیرش همیشه جالب بوده، اما این قضیه زمانی عیار پیدا می کنه -به نظرِ من- که طرف رو در همون نسبتِ دنیایی ش حفظ کنیم. وقتی بخوایم از فرشته ی مرگ و زنجیرِ آتیشی حرف بزنیم، به نظرم از همون اول شکستِ دنیایِ داستان رو قبول کردیم. این یعنی واسه اون دنیایی که من ساعت ها وقت گذاشتم واسه خلق ش، چیزی از خودش وجود نداره و من حتماً و حتماً باید برم سراغِ یک از من به ترون که اون ور پل زنده گی می کنه. این حتی معنا هم نیست(می دونم که خودت هم گفتی دنبالِ معنا نگرد)، ولی بالاخره زِری که آدم خودش رو به زحمت می اندازه واسه نوشتن، باید یه دلیلی داشته باشه دیگه، هان؟ 
پیش نهاد این که همین داستان رو دوباره و سه باره و چهارباره بنویس و این بار اون فرشته ی لندهور رو حذف کن و ببین می تونه با این جندهه-خودِ جندهه و دنیاش- چی کار کنی؟ اگه قراره داستان بنویسی و به قولِ خودت قرار نیست شعارِ مذهبی بدی، باید ببینی جندهه می خواد چی بگه، نه خدایی که احتمالاً تو رو مأمور به نوشتن کرده! 
از من می پرسی، اون نفرِ سوم که سلامِ نظامی داده بود، یه سربازه اخراجیه ایتالیاییه که این فاحشهه تو شونزده ساله گی -زمانی که بچهه نه سال ش بوده و تو یکی از کوچه های ایتالیا داشته کتک می خورده کمک ش کرده. و حالا که این سربازه به یه شکستِ فلسفی تو زنده گی ش رسیده، اومده که اون دخترِ شونزده ساله رو پیدا کنه؟ چرا سربازه اخراج شده؟ چرا نیاز داره این دختره رو ببینه؟ چرا دختره فاحشه شده-مهم ترین سؤال به نظرم همینه-؟ و چراهای دیگه ... و داستان های دیگه. می خواد درام باشه یا کمدی یا تراژدی ... به خودت مربوطه، ولی تو رو خدا قضیه رو فرشته مال ش نکن. چاکریم. 
پاسخ:
نمی دونم ، اما فرشته کجاست؟ تو این دنیا چیکار میکنه؟ اصلا نفر سوم بوده؟ نبوده و به خیال فاحشه رسیده؟

این بستگی داره به اعتقادها، به این که آیا عالم هستی به دست فرشتگان اداره می شود یا نمی شود...؟! من نویسنده با خودم چند چندم؟! مخاطب برود به جهنم وقتی من نویسنده تکلیفم با خودم مشخص نیست.
منی که جزء اصول فکریم، باطن دار بودن عالم است، ماده نبودن عالم است، سطحی نبودن عالم است، به چشم و طناب آتشین هم میرسم... داستانهایم را فرشته مالش هم می کنم.

ممنون از نقدتون. استفاده کردم
 
۲۳ فروردین ۹۴ ، ۱۶:۱۰ واقعیت سوسک زده
چرا نمی توانست بومی باشد, از این بدترش هم اینجا داریم ...
پاسخ:
داریم ... رسمی نیست ...
 
 
داستانتونو خوندم ... 
حس کردم داستان از یه فکر غرب زده تراوش کرده!!!!!!
حیف اینهمه استعداد.....
پاسخ:
غرب زده تعریف داره. فکر نکنم من در اون تعریف بگنجم
البته انکار نمی کنم که جنبه های مثبت غرب (که کم هم نیستند) را دوست دارم :(
 
 
سلام
جالب بود، خداروشکر آخرش اون پسر، ایرانی نبود و قصد این داستانم امر به معروف نبود!!!وسطش فکرکردم پسرِ رفته تحقیق کنه درباره اینجورآدما... اگه اونجوری میشد خیلی دوست داشتم...
پاسخ:
آره ... خودش یه بن مایه است برای داستان
شاید این داستان رو دوباره این مدلی باز بنویسم
 
 
سلام علیکم
فضا سازیش خیلی خوب بود اما آخر داستان دچار سردرگمی شدم...
اولش که اون فرد اومد پیش اون دختر و بهش گفت چرا این کار رو می کنی؟و.... حس کردم یه شهید برای نجاتش اومده پیشش.(و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتابل احیاکم) چون پول داده بود و کلا مثل یک آدم معمولی نشون داده شده بود(یاد خیلی از خاطرات خانواده های شهدا افتادم که شهیدشون رو دیده بودن و...)اما وقتی گفتید همون فرد با زنجیر آتشین اومد بیشتر حضرت عزرائیل برام تداعی شد.
درسته که فرشته ها در این دنیا هستند و به ما کمک میکنند اما در موارد خیلی خاص (معجزه ها) کمکشون قابل لمس بوده است.(زیاد این که فرشته پول بده دلچسب نبود)
اگر هم فرشته بود،چرا فرشته اومده بود؟قصدش هدایت بوده؟اگر هدف هدایت بود،خدا برای هدایت فقط همین راه رو مناسب دیده؟هیچ راه دیگه ای نبوده؟و فقط با همین یه بار خدا دیگه بنده اش رو رها کرده؟
پاسخ:
فرشته ها کمک نمی کنند بلکه گردانندگان اصلی صحنه ی عالم هستند. اصلا عالم بدون فرشتگان معنی ندارد
متأسفانه چیزی باب شده است به اسم اصول دین که پنج تاست. این اصول دین هیچ مبنایی ندارد جز در مقایسه ما و اشعری ها.
امر به معروف یک اصل دین است. جهاد اصل دیگر دین است. اعتقاد به فرشتگان جزو اصول مبنایی یک مسلمان باید باشد(رجوع شود به آنگاه که فعالیت های فرهنگی پوچ می شود نوشته استاد طاهرزاده)
داستان کوتاه خیلی از مقطع ها رو نمیگه. شاید این فرد به هزار روش هدایت شده و این ملموس ترینش بوده باشه. شاید بعد از این ماجرا هم باز هدایت شده باشه. شاید اصلا قصد هدایت نبوده. اینها بر عهده خواننده است. من نباید در موردشون نظر بدم. من باید فقط بنویسم
 
 
سلام
بحث اون روز موند
من اما یادم مونده بحث رو و کپی نظری که قبلن قراربود واسه تون بفرستم رو نگه داشته بودم.

تاریخ ایرانِ قدیم توی بافت فرهنگ و سنت ایرانی ها هنوز زنده ست تقریباً و زمانی که یک نویسنده ی ایرانی به گذشته ی فرهنگ کشور خودش رو می کنه برای گرفتن بُن مایه و تِمِ داستانش قطعا جای کار بیشتری داره و تاثیر کلامش هم بیشتر می شه چون می تونه هنوز رگه های اون فرهنگ و آداب و رسوم و هنجار و ناهنجار ها رو درک کنه و به رشته ی کلام دربیاره.
بحث من صرفاً ادبی نیست، چرا که اگر فقط ادبیات رو بحث کنیم مقصود من از طرح این بحث گُم می شه. اونچه مد نظر من در زمینه ی ادب و هنر و تاثیرشون بر فرهنگه در دازای سالها و دهه ها...  تمرین ها رو اقلّا با تجارب و تواریخ ملموسِ فرهنگ خودی بنویسه نویسنده ابتدای کار
ولی اگر بی مهابا به تِم غربی دست بزنیم، تداخل فرهنگی می شه آرام آرام!

می خوام اگر از منظر علمی به داستان نویسی وارد هستید بیشتر ذیل این پست بین همین نظرات از فرمایشاتتون بهره ببرم

 
پاسخ:
در مورد تداخل فرهنگی موافقم ولی این چیزی نیست که در این دنیا ارتباطات بشه متوقفش کرد و ناخودآگاه در خیلی از زمینه ها اثر خودش را میگذاره
اما در مورد تم غربی و بی مهابا رفتن به سمت اون باید بیشتر فکر کنم/ کلا بیشتر مواقعی که به داستان نویسی فکر کردم مخاطب رو بین المللی فرض کردم که باید روش یه تجدید نظر بکنم
اما در مورد علم داستان نویسی باید بگم اگه منظورتون از علم، دانشه که من همچین چیزی رو قبول ندارم. اما اگه منظور مهارت هستش ( و به دست آوردنی نه آموختنی) باید بگم در تجربه های موفق داستان نویسی لزوما بستر داستان نویسی بستری کاملا آشنا نیست. بلکه میتونه یک بستر نیمه آشنا باشه. مثل همین فضایی که ما از غرب ساختیم  طبق شنیده ها و دیده هایمان.
البته هرچه بستر آشناتر ، مسلما داستان نویسی راحت تر.
اما اینکه بستر داستان نویسی ایرانی برای من مهیاتره یا غربی خودش جای بحث داره
 
 
 
نگاه عالمانه مدنظرمه
نگاه عالمانه ای در این وادی اگر دارید که تلفیق رعایت جوانب هنر و ادبیات و امانت و صداقت و مراعات عاقبتِ فرهنگ باشه می خوام بدونم

تحقیق من در این وادیه...

روی پاسخ نظرتون باید یه چیزای بیشتری گفته بشه