من وقتی می خواهم یک میان وعده ی خوشمزه مثل فرنی و شیره بخورم ( که اکیدا هم توصیه می کنم هرجا دستتان رسید بخورید ) اینجوری نیستم که شیره را بریزم روی فرنی و اینقدر هم بزنم که دیگر نشود هیچکدام را تشخیص داد. بعد هم یک فرنی خسته کننده ی یکنواخت عادی و شیرین بخورم.

من اینجوری ام که شیره را به مقدار لازم روی فرنی می ریزم و آن را هم نمی زنم. فقظ دو تا شیار در فرنی ایجاد می کنم که شیره ها بین فرنی بروند و بعد چیزی که به دست می آید یک مخلوط ناهمسان از فرنی و شیره است. حالا خوردن این مخلوط ناهمسان خیلی کیف دارد. بعضی جاها طعم خامه ای خوشمزه ی فرنی حاکم است و جای دیگر شیرینی سوزناک و چسبنده ی شیره. کلی اتفاق خوشمزه فقط در یک کاسه ...

بنظر من ظرف زندگی هم باید اینطوری باشد. اینکه نه آقای خانه مردسالاری کند و نه زن ذلیل باشد غیرممکن است. همیشه روی نقطه ی وسط دایره ماندن خیلی سخت است. اما به عکس . آفای خانه هم مردسالار باشد هم زن ذلیل. گاهی از این گاهی از آن. اینطوری زندگی می شود یک کاسه پر از اتفاقات خوشمزه ... جایی که هم قر قر های زن ها شنیدنی است هم داد و بیداد مردها. گاهی خامه ای ... گاهی شیرین ِ سوزناک.

پ ن1: افراط و تفریط با هم خوب است ...

پ ن2: البته غایت انسان همان اعتدال است ... ولی سخت است.

  • ۲ نظر
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۱۵
  • کافه چی

بیستون

کافه چی | یکشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۵۹ ق.ظ | ۳ نظر

در پارکینگ ماشین ها قدم می زد. طبقه ی منفی سی. با آسانسوری غژ غژ کن پایین آمده بود و حالا دنبال ماشینش می گشت.

بی سر و صدا همه جا تاریک شد. برق رفته بود. مثل اینکه خسته شده باشد. نور خورشید هم حوصله نداشت سی طبقه پایین بیاید.

منتظر شد تا برق ِ اظطراری بیاید که نیامد. فکر کنم او هم حوصله نداشت. دست هایش را جلویش تکان داد تا به چیزی برخورد نکند. از شانس بدش هیچ کس هم آنجا نبود تا با نور ماشین آنجا را روشن کند.

چند قدمی جلو رفت. ریموت ماشین را مرتب می زد تا از دزدگیرش پیدایش کند.

دستش خورد به استوانه ای که معلق بود در فضا. تکانش داد. از لاستیک بدنه اش فهمید که ستون ِ پارکینگ است. ستون پارکینگ که قرار بود وزن 100 طبقه بالاتر از خودش را تحمل کند، مثل ماهی در هوا شنا می کرد. چقدر هم بزرگ !!! چندتا ستون دیگر هم دم پرش آمدند. می خواست بشیند و ستونگیری کند. ولی چجوری ول شده بودند ؟! نمیدانست! حوصله اش را هم نداشت که بفهمد.

لعنت به این شانس. اگر موبایلش همراهش بود حداقل آهنگی گوش میداد. کمی دور خودش چرخید. یادش رفت ریموت را هی بزند. اصلا یادش رفت برای چه آمده به پارکینگ . اصلا آنجا پارکینگ بود؟! نمیدانست. حوصله اش را هم نداشت که بفهمد.

  • ۳ نظر
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۵۹
  • کافه چی

احمق ها وقتی دینداری می کنند چه شکلی اند ؟!

کافه چی | یکشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۳۵ ق.ظ | ۱ نظر

المؤمن کیس ...

دینداری برخی، من را به یاد خوارج می اندازد.


پ ن1: امان از جاهل دیندار و فاسق ِ دانا.

  • ۱ نظر
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۳۵
  • کافه چی

بازی کلش آو کلنز

کافه چی | شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۵۲ ب.ظ | ۴ نظر

این روزها در رسانه های جمعی از مضرات و عواقب خطرناک بازی کلش سخن های بسیاری می رود و هر روانشناسی به محض مواجهه با نام این بازی شروع به برشمردن معایب آن می کند که مثنوی هفتاد من هم می شود. تلویزیون ، رادیو، وبسایت های خبری و ... هم دادشان بلند است. مشاورین نازنین دم به دقیقه توصیه از توصیه دانشان پرتاب می کنند و پدر و مادرها می نالند.

حالا همان روانشناس یا مشاور وقتی وارد خانه می شود، بچه اش را به حالت دمر خوابیده و در حال اتک (حمله در بازی کلش) می یابد ...

اینجا دیگر با پدیده ای به نام سیگار مواجه نیستیم که خیلی ها به علت مضرات جسمی تابلوی آن سراغش نمی روند، اینجا با مضرات روحی سر و کار داریم که مرموزانه مخفی اند و اصلا خیلی ها اعتقادی به آن ندارند.

خب . چاره چیست ؟! دوباره توصیه دان هایمان را به کار بیندازیم ؟!

ادامه مطلب...
  • ۴ نظر
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۵۲
  • کافه چی

دوستی های کنسروی

کافه چی | چهارشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۳۲ ب.ظ | ۶ نظر

خیلی هایمان عادت کرده ایم آدم ها را شبیه کنسرو ببینیم ، تق ! درشان را باز کنیم و غذایی خوشمزه (!) و آماده بپرد بیرون و بگوید بیا منو بخور.

دوستی هایمان هم همینطور است ، توقع داریم دوستی با حال ، با مرام ، مشتی ، صبور ، فهیم ،عاقل و ... یکهو ظاهر شود و افتخار دوستی با ما را نصیب خودش کند.

اما بنظر من اینجوری ها نیست. باید برای به دست آوردن یک دوست خوب ، تلاش ها کرد ، زحمت ها کشید ، بارها رنجید و بخشید ، و خلاصه باید وقت گذاشت ، وقت داد و منتظر شد. آدم ها مثل گیاهند ، حوصله می خواهند ، رسیدگی می خواهند ، نوازش می خواهند ، درک شدن می خواهند و خلاصه ... دل دادن می خواهند.

هیچ کنسرو آدمی وجود ندارد. بیهوده منتظر نباشید.

============================

پ ن1: مردمی نزد حضرت صادق (ع) بودند و حضرت برای آنها حدیث می کرد، در این میان مردی از آنها نام مردی را به بدی یاد کرد و گله او را به حضرت صادق نمود، حضرت به او فرمود: کجا برایت برادری تمام عیار به دست آید، و کدام مردی است که مهذب و پاک از همه عیوب باشد؟

اصول کافی ج 4 ص 468 روایت 1

  • ۶ نظر
  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۳۲
  • کافه چی

دلیل دینداری من (1)

کافه چی | یکشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۲۰ ب.ظ | ۴ نظر

نداشتن چیزی برای عرضه در فلسفه های مادیگرا.

بله. به همین راحتی اولین دلیل دینداری من شکل گرفته است.

فلسفه های مادیگرا از کمونیسم شرق تا اومانیسم غرب در انتها به یک جا می رسند. پوچی ، سیاهی ، نیستی و نابودی .

هیچ چیزی برای عرضه ندارند. در واقع این مکاتب با شمشیری چوبین به جنگ ققنوس دین آمده اند.

تمام ادعای آن ها برای دنیاست. می گویند شما یک بار بیشتر زنده نیستید و از این زندگی لذت ببرید. خب حالا اگر ما نخواهیم لذت ببریم چه میشود؟!

هیچ. اگر بخواهیم و نتوانیم لذت ببریم چه می شود ؟! باز هم هیچ. و اگر بخواهیم و لذت ببریم چه می شود؟! بر فرض مثل فتحعلی شاه سر سره داشته باشیم و پادشاه باشیم و ... چه می شود ؟! باز هم هیچ. آخر یک روز پیر می شویم و باید مستخدمی زیر دست و پایمان رو تمیز کند.

اِند ثروت و قدرت و علم هم که باشیم آخرش می شاشیم به خودمان و دست آخر هم یک دل باد می دهیم و تمام ! می شویم عکسی روی دیوار !!! تازه قدیم عکسم هم که نبوده است.

خب این حرف و قصه ها جا دارد که آدمی دل در گرو مکتبی ببندد ؟! بنظر من که ندارد .

(مقایسه شود با آخرت ، موعود شگرف و فوق العاده عمیق دین برای بقا )

=========================================

پ ن1: دلم شور ِ شیرین می خواهد. اگرچه ترشی را بیشتر دوست دارم/

پ ن2: مرا هرگز نمی گنجد دو معنی،راست در باور / غزل گفتن پس از سعدی،جوانمردی پس از حیدر....

  • ۴ نظر
  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۲۰
  • کافه چی

هزار تکه شد این من

کافه چی | پنجشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۰۶ ق.ظ | ۸ نظر

چقدر خوب شد آری نگاهتان به من افتاد

همان دقیقه که چشمم درست کنج گوهرشاد

بدون وقفه به باران امان گریه نمیداد

هزار تکه شد این من به لطف آینه هایت

چنان که باید و شاید غزل غزل نشدم مست

که دست من به ضریحت در این سفر نرسیده است

من این نگاه عوامانه را نمیدهم از دست

اجازه هست بیفتم شبیه سایه به پایت

پ ن1: کنج گوهرشاد را بسته اند و باز هم نمیکنند

پ ن2: دستم همان اول رسید ....

پ ن3: نایب الزیاره ام

پ ن4: نوشتم برای حسرت روزهای بعد.

  • ۸ نظر
  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۶
  • کافه چی

تبلیغ یک آهنگ در یک سایت دانلود قانونی موسیقی

کافه چی | شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۱۶ ق.ظ | ۱۰ نظر

این متن تبلیغ هستش. در ضمن این آهنگ در قسمت پیشنهادهای سایته !!! :

"امشب مهمانی داری. موزیک خوب نداری. فضایت کوچک است و بودجه اندک و نمی توانی یا نمی خواهی گروه موسیقی یا DJ دعوت کنی. بارها عبارت های «دانلود آهنگ مهمانی»، «آهنگ شاد برای جشن و عروسی»، «گلچین شاد» را سرچ کرده ای و به هیچ نتیجه ای نرسیده ای. حوصله آهنگ خارجی را هم نداری. می خواهی یک چیزی بگذاری برای خودش بخواند و بدون اینکه وسط دست افشانی و پایکوبی مهمانانت وقفه بیفتد، لااقل یک ساعتی مجلس را گرم کند. دلت موزیک «دوبس دوبس» ایرانی می خواهد، ترکیبی از آهنگ های خاطره انگیزی که همه آنها را از حفظ هستند و ریتمشان را بلدند.
«بزن و بکوب» همان چیزی است که در این موقعیت ها – که همه دست کم یک بار در آن گیر افتاده ایم – به کار می آید. میکسی از آهنگ های شاد و «دوبس دوبس» ایرانی که ثابت می کند با موزیک ایرانی مجاز هم می توان مهمانی گرفت و مجلس را گرم کرد. امتحان کن!"

بزن و بکوب

پ ن1: من دیگه حرفی ندارم !!!

پ ن2: beeptunes.com

پ ن3: دگمم و دست خودم نیست ...

  • ۱۰ نظر
  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۱۶
  • کافه چی

نق و نوق

کافه چی | سه شنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۲۳ ب.ظ | ۸ نظر

شده ام پیرزن ... فقط نق و نوق ... فقط نقد و نوقد

نقد فیلم ... رمان ... برنامه کودک ... کاریکاتور ... نقد همه چیز !!!

حتی حالا هم دارم نق میزنم

نمی دانم کی می خواهم بس کنم ... کی می خواهم قدمی بردارم !!! قدمی بزنم زیر این باران !!!

باران

پ ن1: جسارت نشود به پیرزنان عزیز ... خیلی هایشان جوان دل ترند از من !

پ ن2: منتظرم ...

  • ۸ نظر
  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۳۰ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۳
  • کافه چی

من ِ ناتوان

کافه چی | جمعه, ۲۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۷ ق.ظ | ۹ نظر

هر موقع خواستم فرازی از کتاب بینوایان را بنویسم، حیفم می آمد که چند سطر قبل و بعدش را ننویسم و وقتی آنها را می نوشتم، با خود می گفتم ای کاش چند صفحه قبل و بعدش را هم می نوشتم و این قصه ادامه دار می شد تا اینکه می خواستم کل کتاب را بنویسم ... و این کار را قبلا ویکتور هوگو کرده بود.

درسهای زیادی از این رمان گرفتم ، درس گذشت اولین درسی است که قلبم را مصفا ساخت، گذشت از یک گناهکار، یک دزد بی آبروی محکوم به اعمال شاقه که به خاطر گرسنگی نانی را برای بچه های خواهرش دزیده بود. و آن گناهکار کسی نبود جز ژان والژان و آن گذرنده کسی نبود جز اسقف دیژنی که با همه ی اساقیف (!) زمان خود فرق می کرد و نه در پی نام بلکه در پی کام بود، کامی از لذائذ غریب الهی... و او ژان والژان را که شمعدانهای نقره اش را دزدیده بود بخشید و قلب انسانی را روشن ساخت که در پی آن زندگی هزاران نفر روشن شد ، آنقدری که بازرس پلیسی که خدایش رئیس پلیس بود و انجیلش کتاب قانون فرانسه، به خدای واقعیش رساند.

خلاصه خواستم بگویم که خسته و ناتوانم از گذاشتن فرازهایی از کتاب. باید این کتاب را خواند. همین!